معنی نیرنگ و حقه

حل جدول

نیرنگ و حقه

سوسه


حقه و نیرنگ

سوسه

فند


نیرنگ و حقه- فریب

سوسه


حقه

نیرنگ، شعبده

شعبده، نیرنگ


نیرنگ

حقه، حیله، نارو، کلک، فریب

فرهنگ معین

نیرنگ

(زردشتی) هر یک از مراسم دینی و مناسک مذهبی، (زردشتی) دعای مختصر (به زبان اوستایی یا پهلوی یا پازند) مانند: نیرنگ آتش، سحر، جادو، طلسم، شعبده، حقه بازی، حیله، مکر. [خوانش: (نِ رَ) [معر.] (اِ.)]

لغت نامه دهخدا

نیرنگ

نیرنگ. [رَ / ن َ رَ] (اِ) سحر. افسون. نیرنج. (لغت فرس) (یادداشت مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (رشیدی). جادوئی. افسون. (اوبهی). ساحری. افسونگری. (برهان قاطع). طلسم. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). جادو. فسون:
سخن جز ز یزدان و از دین مگوی
ز نیرنگ وجادو شگفتی مجوی.
فردوسی.
ز نیرنگ و از تنبل و جادوئی
ز کردار کژی و از بدخوئی.
فردوسی.
بیامد به تخت کئی برنشست
همه بند و نیرنگ تو کرد پست.
فردوسی.
زهیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
فرخی.
که گمان برد که این کار به سر برده شود
به فسون و به حیل کردن و زرق و نیرنگ.
فرخی.
چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او
وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر.
عنصری.
مر او را زنی کابلی دایه بود
که افسون و نیرنگ را مایه بود.
اسدی.
پست بنشین و چشم دار و بدانک
زود زیر وزبر شود نیرنگ.
ناصرخسرو.
ره هندوان سوی نیرنگ و افسون
ره رومیان زی حساب است و الحان.
ناصرخسرو.
بر من نهاد روی و فروبرد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها.
مسعودسعد.
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن.
خاقانی.
به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است.
ظهیر.
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش.
طاهر فضل.
|| شعبده. (ناظم الاطباء). چشم بندی.حقه بازی. (یادداشت مؤلف): هرچند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان بند شود. (تاریخ بیهقی ص 331).
بر جهان چند نوع نیرنگ است
بر ملک چند گونه احزان است.
مسعودسعد.
ای فلک شرم تا کی این نیرنگ
ای جهان توبه تا کی این وسواس.
مسعودسعد.
ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو
بی کنار و بی کران شدصلح ما و جنگ تو.
سوزنی.
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینه ٔ عیش نازدوده هنوز.
خاقانی.
در غمزه ٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر.
خاقانی.
تو می خور صبوحی ترا از فلک چه
که چون غول نیرنگ الوان نماید.
خاقانی.
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب درماند و عاجز شد در این باب.
نظامی.
مگر کز روزگار آموخت نیرنگ
که از موی سیاه ما برد رنگ.
نظامی.
دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او
بر چهره ٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم.
عطار.
جهان پیر است وبی بنیاد ازین فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم.
حافظ.
|| حیله. (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (جهانگیری) (اوبهی) (آنندراج) مکر. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (جهانگیری) (آنندراج). فریب. (غیاث اللغات):
یکی گنده پیری شد اندر کمند
پر آژنگ و نیرنگ و افسون و بند.
فردوسی.
چو بشنید رستم بخندید و گفت
که چندین چه باشی به نیرنگ جفت.
فردوسی.
چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان.
فردوسی.
در چشمه شرع کج روم چون خرچنگ
در بیشه دین چو روبهم پرنیرنگ.
شرف الدین یزدی.
به صد نیرنگ و دستان گاه و بیگاه
به آذربایگان آورد بنگاه.
نظامی.
|| تدبیر. چاره گری:
تو مردی بزرگی و زورآزمای
بسی چاره دانی به نیرنگ و رای.
فردوسی.
به موبد چنین گفت پس شهریار
که دل را به نیرنگ رنجه مدار.
فردوسی.
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ
همه ازدر مرد فرهنگ و سنگ.
فردوسی.
ز دشمنان زبردست چیره خانه ٔ خویش
نگاه داشت نداند به چاره و نیرنگ.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 207).
برونش آرم به نیروی و به نیرنگ
چو آتش ز آهن و چون آهن از سنگ.
نظامی.
یکی را به نیرنگ مشغول دار
دگر را برآور ز هستی دمار.
سعدی.
|| علم حیل. علم مکانیک. (یادداشت مؤلف):
بسی ماهی از سیم و از زر ناب
به نیرنگ کرده روان زیر آب.
اسدی.
ز سیم و ز زر مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده.
اسدی.
|| کیمیا. (فرهنگ خطی). || مجازاً، به معنی عجایبات نیز آید. (غیاث اللغات). رجوع به معنی اول شود. || اعجاز. کرامت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود. || هرچیز تازه و نو. (ناظم الاطباء).
- ناموس و نیرنگ، حیله و تدبیر. فریب وافسون:
فلک با این همه ناموس و نیرنگ
شب و روز ابلقی دارد کهن لنگ.
نظامی.
- نیرنگ بردن، افسون گشودن. سحر و افسون را باطل کردن:
همه بند و نیرنگ ارژنگ برد
دلارام بگرفت و گاهت سپرد.
فردوسی.
- نیرنگ به کار بردن، فسون کردن. جادو به کار بردن:
ز هیچ گونه بدو جادوان حیلت ساز
به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
فرخی.
- نیرنگ راست کردن، حیله گری کردن. گربزی کردن:
چو زآنگونه نیرنگ ها کرد راست
ز سالار آخر خری ده بخواست.
فردوسی.
- نیرنگ زدن، سحر کردن. افسون کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- || حقه زدن. مکر کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- نیرنگ ساختن، جادو کردن:
بدو گفت نیرنگ سازی هنوز
نگردد همی پشت شوخیت گوز.
فردوسی.
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت.
فردوسی.
- || حیله گری کردن. مکر کردن:
ز بدگوهری بر تو این بس نشان
که نیرنگ سازی به گردنکشان.
فردوسی.
- || چاره جوئی کردن. تدبیر کردن. چاره جستن:
ز هرگونه نیرنگها ساختند [طبیبان]
مر آن درد را چاره نشناختند.
فردوسی.
- نیرنگ کردن، شعبده بازی کردن:
چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزد
برآرد از دل فیروزه شکل سیمین رنگ
مشعبدی است که بر خرد مهره های رخام
به حقه های بلورین همی کند نیرنگ.
ازرقی (از فرهنگ خطی).
- نیرنگ نمودن، شعبده بازی کردن. جادوگری کردن:
در آب و آتش نیرنگها نماید صلب
چو ساحران به کف شهریار از آتش و آب.
مسعودسعد.

نیرنگ. [رَ] (اِ) رنگ باشد که نگارگران زنند. (لغت فرس اسدی). || نقشه تصویر که به زکال بر کاغذ طرح کنند. (غیاث اللغات). آنچه مرتبه ٔ اول نقاشان با انگشت و زغال نقش و طرح کنند و بکشند. (برهان قاطع). نقش و هیولی هرچه باشد و نقاشان چون نقشی بکشند اول نیرنگ کنند و بعد از آن نقش کنند. (اوبهی). طرح و نقشی که نقاشان و طراحان و معماران قبلاً رسم کنند. (فرهنگ خطی). طرحی که نقاش با زغال و جز آن بار اول کشد. (فرهنگ فارسی معین). || هیولای هرچیز را نیز گویند. (برهان قاطع).
- نیرنگ و رنگ، حیله و فریب:
چه افتاد کامروز نامد به جنگ
چرا ساخت زین گونه نیرنگ و رنگ.
فردوسی.
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
معزی.
- || شگفت انگیزی و فریبائی:
یکی گاو دیدم چو خرم بهار
سراپای نیرنگ و رنگ و نگار.
فردوسی.
- نیرنگ زدن، طرح کردن. (فرهنگ فارسی معین): نقوش تقسیم وتبویب آن را [کتاب را] نیرنگ زد. (المعجم ص 3 از فرهنگ فارسی معین).


حقه

حقه. [ح ُق ْ ق َ / ق ِ] (از ع، اِ) تحریفی از اوقیه و وقیه. || دراهواز مساوی است با 280 مثقال، و چهل حقه یک هندروت است. || امروز در عراق حقه، معادل است با28282 لیور انگلیسی. (یادداشت مرحوم دهخدا). || حقه، یا حقه ٔ وافور؛ ظرفی خرد به اندازه ٔ سیبی کوچک و کمی مائل به درازی از سفال یا کاشی و یا چینی و بر آن لوله ای از چوب پیوسته و بر جانبی از آن سوراخی خرد که بست تریاک را نزدیک آن چسبانند و با انبری آتش بدان نزدیک کرده و از لوله که سر آن در دهان دارند، دود آن بکام درکشند. ظرفی چون دواتی سفالین یا از چینی که تریاکیان بر آن نی تعبیه کنند و سوراخی دارد که نزدیک آن بست تریاک را چسبانند و سر آن نی بر دهان دارند و از سوراخ آن ظرف بر آتش داشته بر زبر بست تریاک دمند و سپس دم فروکشند تا دود تریاک درحلق و دماغ درآید. || ظرف که مشعبد در زیر آن چیزی نهان کند و سپس آن چیز ناپیدا شود یا بچیزدیگر بدل گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا):
قضا به بلعجبی تاکیت نماید لعب
بهفت مهره ٔ زرین و حقه ٔ مینا.
خاقانی.
|| قسمی قلیان نی پیچ:
کشیدی حقه و در آتش غم سوختی ما را
مباد از آتش دودش خط آرد روی چون ماهت.
؟
|| ظرفی غالباً خرد و مدور با دری جدا که بر آن استوار کنند و بیشتر از چوب یا عاج که در آن الماس و لعل و مروارید یا داروها و معاجین غالیه و یا عطرهای کمیاب نهند. ج، حُق. (مهذب الاسماء). حقوق. حَقَق. (از مهذب الاسماء). احقاق. حقاق. درج. علبه. قوطی. قطی. پیرایه دان. تأمور. تأموره:
آن حقه ٔ جواهر یاقوت رنگ نار
چون مجمری و لعل شده حشو مجمرش.
دقایقی مروزی.
به خایه نمک درپراکند زود
به حقه درآکند بر سان دود
هم اندر زمان حقه را مهر کرد
بیامد خروشان و رخساره زرد
چو آمد بنزدیک تخت بلند
همان حقه بنهاد با مهر و بند...
نبشته بر آن حقه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن.
فردوسی.
یکی حقه بد نزد گنجورشاه
سزد گر که خواهد کنون پیشگاه.
فردوسی.
بیاورد پس حقه گنجور اوی
سپرد آنکه بستد بدستور اوی.
فردوسی.
بیاوردمش افسر زرنگار
یکی حقه ٔ پرگوهر شاهوار.
فردوسی.
وآن نار بکردار یکی حقه ٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده
لختی گهر سرخ در آن حقه نهاده...
منوچهری.
همی سازند تاج فرق نرگس
بزرین حقه و لؤلوی مکنون.
ناصرخسرو.
|| در تداول عوام فارسی زبانان، گربز. محیل. مکار. به معنی حقه باز. رجوع به حقه باز و حقه بازی و حقه خوردن و حقه زدن شود. || حقه ٔ ناف، گو ناف. || بلا و سختی. || زن. (منتهی الارب). || حقه ٔ بی مغز؛ صاحب برهان گوید: کنایه از مرده دل بودن و اهل نبودن و نااهل و خلل بهم رساننده باشد. (؟) (برهان).

مترادف و متضاد زبان فارسی

نیرنگ

افسون، تزویر، تغابن، حقه، حقه، حیله، خدعه، دستان، دغا، ریو، شید، شیله‌پیله، طلسم، فریب، فریب، فسون، فسوس، گول، مکر

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

حقه

نیرنگ، ترفند، فریب

فرهنگ عمید

حقه

راست، درست: دعاوی حقه،

فرهنگ فارسی هوشیار

حقه

مذاهب حقه، ثابت، راست

معادل ابجد

نیرنگ و حقه

449

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری